زهد
روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی پردازی و از زندگی ات لذت نمی بری؟
تهذیب نفس
سقراط را پرسیدند: حکمت چه وقت در تو مؤثر افتاد؟ گفت: آن گاه که نفس خویش را کوچک شمردم
دوستی
بزرگی را پرسیدند: چگونه به این مرتبه از سروری رسیدی؟ گفت: با هیچ کس دشمنی نکردم، مگر آنکه میان خود و او، جایی برای آشتی باقی گذاشتم.
بر امور گذرا دل مبند
پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم، در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم و فریفته روزگار نگردم. حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند که روی آن نوشته شده بود: این نیز بگذرد
عفو وگذشت
از افلاطون پرسیدند: انسان چگونه می تواند از دشمنش انتقام بگیرد؟ گفت: با بخشش و کرم . قناعت
حکیمی را گفتند: چیزی برتر از طلا دیده ای؟ گفت: بله! قناعت
استهزا
به بزرگی گفتند: فلانی، بر تو می خندد. او گفت: اِنَّ الّذینَ اَجْرَموا کانوا مِنَ الّذینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ؛ همانا بدکاران بر اهل ایمان می خندند (المطففّین: 29)
. محبت
از کنفوسیوس پرسیدند: آیا با یک کلمه می توان تمام زندگی را روشن و پاک نگه داشت؟ گفت: بله. پرسیدند: آن کدام کلمه است؟ گفت: آن کلمه، عبارت است از (محبت)
نظرات شما: نظر