«لَا یُخْلِفُ اللَّهُ الْمِیعَادَ؛
خدا خلاف وعده نمی کند » (1)
تقلیل گناه به بیماری
مراقب باشید این روزها دشمن برای نفوذ در بین ما از شیوه های مختلف کمک می گیرد. یکی از اینها کاهش دادن معنی گناه به بیماری و خارج بودن از کنترل فرد است. با این مکانیزم دفاعی جلوی نفس اماره ما باز می شود و اسب سرکش و چموش شهوت رها می شود. مرد در بی غیرتی و چشم چرانی و ارتباطش با زنان دیگر توجیه گر می شود و زن در بی حیایی و ارتباط راحتش با نامحرم و کم کردن پوشش و.. و دختر و پسر در روابط خارج از شرع شان.شیوه تخدیر اذهان و افکار و مشغول کردن افراد یک جامعه به مسائل جنسی در اندلس توسط دشمن به کار گرقته شد و مسلمانان از همین جهت شکست خوردند.
سبک های اسنادی و کنترل خود
یکی از بحثهایی که به خودکنترلی و خویشتنداری گره خورده است، سبکهای اسنادی است. این سبک ها اکتسابی هستند، الگوی تربیتی والدین، مربیان، همسالان، رسانه ها و... تأثیر زیادی در القاء این سبک ها به کودکان هستند. براساس این سبک ها به طور کلی افراد موفقیت و شکستهای خود را به عواملی چون توانایی، تلاش، روحیه، دشواری کار، بخت بد، شانس، افراد دیگر ، خدا، شیطان(2) ، سحر و جادو و...نسبت میدهند. در یک تقسیم سبک های اسناد عبارتند از:
الف- سبک شخصی(سبک خودمدار)؛ وقایع زندگی همگی به دست خود فرد رقم میخورد.
ب- سبک اجتماعی؛ وقایع زندگی ما به دست افراد پرقدرت و با نفوذ است.
ج- سبک طبیعتگرا( جبرطبیعی)؛ این جبر زندگی مادی است که سبب رخ دادن وقایع زندگی میشود.
و- سبک ماورایی؛ برخی وقایع زندگی و موفقیت های زندگی را به امور ماورایی و متافیزیک مانند سحر، جادو، شیطان، فرشتگان و...اسناد میدهند.
د- سبک تفویضی؛ در سبک افراد عقیده دارند همه کارها به دست خدا است و انسان منفعل.
ه- سبک توکل مدارانه(سبک همکاری کننده) (3)؛ وقایع در درجه اول به دست خداوند است ولی خداوند با اراده و حکمت خود، انسان را مختار، بااراده و آگاه آفریده است. تا در پرتو حرکت در مسیر خواست خدا سرنوشت خود را رقم بزند و با این حرکت است که برکات خداوند بر او نازل می شود. در این جا فرد نهایت تلاش خود را می کند و در عین حال نتایج آن را به خداوند وا میگذارد.
براساس باورهای مذهبی و بسیاری از تحقیقات علمی سبک توکلگرا، سالمترین سبک اسنادی است. بحث از سبک های بالا از دو جهت اهمیت پیدا میکند؛ منبعی برای خودشناسی و ارزیابی خودپنداره است از سوی هم این سبک ها بر «احساس»، «رفتار» و «تفکر» ما اثر میگذارد . (4)
بازیهای غیرسازنده
بازی "من نبودم دستم بود" از جهتی توجیه کننده این است که ما می توانیم مسئولیت رفتار خود را به دوش جبر محیطی و اجتماعی بیندازیم. بنابراین توصیه میشود با بچه ها بازی هایی بشود که مسئولیت پذیری و اعتماد به نفس و خود کنترلی را پررنگ کند.
اگر اراده خود را از نظر دور بداریم و مسئولیت کارهای خود را به عهده خود نگیریم در درون ما هم همان داستان کربلا تکرار خواهد شد نفس اماره ما میشود عمر سعد یا شمر و وجدان ما سر بریده میشود. بله ما هر کدام به صورت بالقوه شمریم یا ابالفضل. بستگی دارد کدام را با رفتار اختیاری خود بروز دهیم. دو متن زیر اشاره به برخی از رفتارهایی است ما را در جبهه مقابل خوبیها و امام حسین قرار میدهد. تیر(نه تیرهای) سه شعبه حرمله هنوز هم ممکن است از کمان خودخواهیمان پرتاب شود:
تیر سه شعبه (5)
شعب? اول
گهوار? تزیین شده دست به دست در بین زنها می چرخید.
به هرکس که می رسید آن را می بوسید و برای ادای نذرش پولی می انداخت.
صدای گری? جمع و مداحی روضه خوان لحظه ای قطع نمی شد.
زن نگاهی به فاصله رسیدن گهواره تا خودش کرد.هنوز دو سه نفری
فاصله داشت.
دست در کیفش کرد و اسکناس 5 هزار تومانی را در آورد.
گهواره به همسر برادرش که سال ها در حسرت بچه دار شدن به سر میبرد، رسید.
می خواست ببیند او چقدر پول میدهد.کمی به جلو خم شد.
همسر برادرش آرام دست در کیفش کرد.اسکناس هزار تومانی را که برای ندیدن جمع در دستش می فشرد بیرون آورد. سرش را بر روی دیواره گهواره تکیه داد. زیرلب زمزمه ای کرد و پارچه سبز گهواره را بوسید و پول مچاله شده را آرام درونش انداخت.
زن با دیدن پول نچ نچی کرد و منتظر شد.
حالا گهواره مقابلش بود.
- برای شادی دل حضرت رباب بلند صلوات برفست.
و خودش بلندتر از جمع صلوات فرستاد:
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
- ایشالا هرکی دلش بچه میخواد، مخصوصا برادر خودم بچه دار بشه؛ بلند صلوات برفست.
اللهم صل علی...
همسر برادرش از خجالت نگاه جمع، چادرش را بر روی چهره کشید و...
***
پایش را در کفشش جابجا کرد.
- تو رو خدا چه جوری روت شد؟ نگفتی جمع ببینند یه هزار تومنی انداختی توی گهواره آبروی داداشم میره؟ نداشتی میگفتی من بهت میدادم.
- نه خب، صبح حسین آقا زود رفت نتونستم ازش پول بگیرم.
- باز دیر از خواب پا شدی؟انگار زنِ ویار داره. یه ذره زرنگ باش.
عروس جوان باز سرش را پایین انداخت.
- سلام علیکم.حالتون خوبه؟قربونتون برم. شما خوبین؟خانواده خوبن؟ آقازادهها؟ دختر خانما؟ قبول باشه انشالله.
- سلام برسونید.
- قربون شما.خداحافظتون.
آرام سر در گوش همسر برادرش برد.
-شناختیش؟زن دوم حاج اصغره. فکر میکنه کسی نمیشناستش.
عروس جوان نگاهی کرد و گفت: پس شما از ...
- وا!!من از کجا میدونم؟ چند شبه زری، زن ممد آقا میبینه که اصغر آقا میره خونشون و بعد کلی وقت میاد بیرون. آخه خونشون روبروی همه. بی آبرو خجالت هم نمیکشه. باید آدم حواسشو حسابی جمع کنه توی این دور و زمونه. بگذریم.حالا عصر میایی بریم روضه کوکب خانم؟مداحش خوب میخونه. میگن عروس جدید شو هم میاره واسه پذیرایی. میگن پسره بهش سرتره. عاشقیه دیگه...
با توام. چرا لال مونی گرفتی؟ میایی یا نه؟
عروس جوان در فکر بود. فکر صحبتهای امروز صبح همسرش که چطور کارفرمایش را راضی کند تا مساعده این ماهش را هم بدهد. حقوق که دوباره خرج درمان هر دویشان شده بود.
***<** ادامه مطلب... **>
- خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده.
اصغر آقا از پله ها به آرامی پایین آمد.
- خواهش میکنم خانم.شما دعا کنید و بیشتر مراقبش باشید.
-اگر کمکهای شما نبود خدا میدونه این بچه الان چی شده بود.
-خدا خواست.واقعا مشیت الهی بود. میگن هیچ کاری بی حکمت نیست.
مرد خم شد و پشت کفشش را درست کرد.
-اون موقع که سعیدِ ما به این کوفتی دچار شد منو مادرش مردیم و زنده شدیم. ولی خوب حالا میفهمیم که سودش برای همچین روزایی بوده، وقتی میبینیم جوون دیگه ای هم دچار شده بهتر خودشو و خانواده اش رو درک میکنیم.
-به هاجر خانم خیلی سلام برسونید. اسباب زحمت شما شدیم توی این مدت.
زن مرد را تا دم در بدرقه کرد.
-از روح حاج محسن خواستم به شما و هاجرخانم دعا کنه و خدا خیر و برکتشو براتون بفرسته.
-سلامت باشید حاج خانم.با اجازه تون.یا علی.
مرد درب را پشت سرش بست.
دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد:
-خدایا خودت به این جوون و مادر تنهاش کمک کن.
شعب? دوم
-اصلا فکرشو هم نکن.پسره خیره سر، صاف صاف تو چشمای من زل زده میگه میخوامش!
زن لباسهای در دستش را داخل ماشین لباسشویی انداخت.
-مامان! بخدا..
زن به طرف پسر برگشت و گفت:
-گفتم حرف نزن.پسره احمق! جوونی عقلت سرجاش نیست.دو روز دیگه که یه بچه پس انداختید حالیت میشه.
-مادرِ من، شما اصلا نمیذاری من حرف بزنم. بابا بخدا دختر نجیبیه.چندبار زیرنظر گرفتمش.سر به زیر میره و میاد. بقیه پسرای محل هم حرف منو تایید میکنن.ازشون پرسیدم که به قول خودتون با شهوت و جوونی انتخاب نکرده باشم.خانواده اش رو هم که میشناسیم.
زن در ماشین لباسشویی رو با عصبانیت بست. از جا بلند شد و سیلی محکمی بر صورت پسر جوان نواخت.صورت پسر از شدت سیلی سرخ شد.جوان دستش را بر روی صورتش گذاشت و با بغضی در گلو گفت:
-مامان این جواب یه پیشنهاد ساده نیست.این جوابش نیست.
و بعد با ناراحتی از آشپزخانه بیرون آمد.
-پسره پررو، چشم تو چشم من انداخته میگه برو دختر میزعبدالله رو برام بگیر.
با صدای بلندتری رو به بیرون آشپزخانه گفت:
-آخه احمق فکرشو نکردی من جواب این همه آدمی که منتظرن ببینن چه عروسی میارم توی این خونه رو چی باید بدم؟
دکمه های ماشین لباسشویی رو با عصبانیت فشار داد و ماشین شروع به کار کرد.
تلفن به صدا درآمد؛
-سلام زری جون.بابا چه عجب؟!یادی از ما کردی.
زن به زور میخندید:
-قربونت برم سلامت باشی.
پسر در حالی که یقه کاپشنش رو درست میکرد از در بیرون رفت.
زن لباهایش را برچید:
-بری به درک. نه فدات شم با تو نبودم. خوب دیگه چه خبر؟
وا؟!واقعا؟خوب امسال کی رو دعوت کرده؟اون خانم پارسالیه است؟اون خوب میخوندا!خوبه.حالا ساعتِ چند؟
زن گوشی به دست داخل اتاق پسرش شد.
-باشه.حتما میام.قربانت.حاجی و بچه ها رو سلام برسون.
درِ کمد را باز کرد.دزدانه نگاهی به بیرون اتاق انداخت.
-باشه بابا گفتم که میام.
و شروع کرد به وارسی جیبهای پسر.
-قربونت.خداحافظ.
با عصبانیت تلفن رو قطع کرد:
-مگه ول میکنه! حَرّاف.
همچنان در جستجوی چیزی بود.
-هی میگه نجیبه نجیبه.مگه فقط نجابت شرطه؟گیرم که نجیب باشه.آخرش چی؟آدم باید بتونه جلو 4نفر ببرتش؟!
یک به یک تمام جیبهای پسرش را وارسی کرد.
-خدا میدونه توی این مدت چه پیغوم پسغومهایی بهم دادن که اینجوری عقل از سر پسره پریده.
زن که از پیدا کردن چیزی که دلش میخواست ناامید شده بود در کمد را با حرص محکم بست وقاطعانه گفت:
-من نمیذارم اونو بگیری.<** ادامه مطلب... **>
* * *
زن آرام اشک میریخت و به سینه زدن جمعیت نگاه میکرد.
-یا امام حسین به حق همین سینه زنهات، تو دل این پسره احمق بنداز دست از این عشق احمقانه برداره.بابا آخه آدم باید به یه چیز عروسش بنازه.نه بر و روی درست و حسابی داره، نه خونوادش پولدارن، نه...
-ببخشید خانم میشه یه لحظه برید کنار.
زن همچنان آرام به سینه میزد و اشک میریخت.
-ببین آقا جان این پسره جوونه کله اش داغه. نمیفهمه چیا توی زندگی مهمه.
-خانم ببخشید میرید کنار من رد شم؟
-وای فکر کن آقا! من به زری و کوکب بگم دختر میزعبدالله رو...
-خانم ببخشید میشه برید کنار، بچه بغلمه.
زن با خشم به عقب برگشت.با چشمانی سرخ شده از شدت اشک به دختر جوانی که کودکی را به سختی در آغوش گرفته بود، خشمگینانه نگریست:
-چته؟3ساعته دم گوشم میگی خانم برید کنار.خوب از یه جای دیگه رد شو.
صدای بلند زن توجه اکثر جمع را به آنها جلب کرد.
-خوب آخه راه دیگه ای نیست وگرنه مزاحم شما نمیشدم.
-نمیرم کنار.از یه جای دیگه برو.
زن پشتش را به دختر جوان کرد و بی توجه به نگاه جمع سینه میزد.
شعبه سوم<** ادامه مطلب... **>
-بدو الان مهمونا میان.
- لباستو درست کن. زشته اینجوری. مردم چی میگن؟!
زن سن بالایی نداشت؛ ولی سالها کار کردن با موادشوینده و گرد و غبار، طراوتِ جوانیش را برده بود و چهره اش به میانسالی میزد.
روسریش را سفت پشت سر بست و برای برداشتن جارو خم شد.
-زهرا خانم. ببین قشنگ همه جا رو تمیز کن. نمیخوام حرف توی کار باشه. مردمو که میشناسی. همش بلدن وراجی کنن و ایراد الکی بگیرن.
زن لباس تازه دوخته شدهاش را جلویش گرفت و مقابل آینه ایستاد.
-ببین تمیز بشوریا. وای اون دفعه رفتیم خونه برادرِ جاریم. همه جا چرک. نمیخوام حالا که مردم میان خونه برادرمن، بگن خونه اشو ببین. کسی بالا سر کار نبوده.
صدای زن، به طرز آزار دهنده ای در سالن خالی میپیچید.
از بالای پله ها صدای گریه نوازد به گوش میرسید.
زن گوشهایش را تیز کرد.
-میشنوی زهرا خانم؟الهی عمه دورت بگرده! داداشم بعد عمری خدا بهش بچه داده.
زیر لب وردی خواند به طرف بالای پله ها فوت کرد.
زن کارگر سرش را از داخل دستشویی بیرون آورد. عرق، پیشانیش را براق کرده بود. روسری را از کنار گوشش کنار زد:
-چی گفتین خانم؟داشتم برس میکشیدم، نشنیدم.
-هیچی تو به کارت برس.
و زن دوباره مقابل آینه رفت:
-حالا اینقدر ناشیگری میکنن تا این بچه از دست بره.
زن کارگر در فکر بود و چیزی نمیشنید. فکر رسیدنِ دخترِ دم بختش به تمام آرزوهایی که در سر داشت. او امروز به امید برآورد کردن تمام آنها آمده بود؛ با این خیال که حالا که خانم از تولد برادرزاده اش خوشحال است پس او را برای رسیدن براوردن آنها یاری خواهد کرد.
زن کارگر درب دستشویی را بست.
-یالا.زود باش. ببین اینقدر لفتش میدی که مهمونا برسن و تو هنوز مشغول باشی.اینجا با خونه خودمون فرق داره ها.اونجا...
زن کارگرهمچنان طی میکشید.
-سلام زهرا خانم.به زحمت افتادی.مامانم گفت زحمت کشیدید تشریف آوردید. گفتم بیام ازتون تشکر کنم.
مادرجوان به زحمت خود را از پله ها پایین آورده بود.
-تو روخدا نگاهش کن. مثلا که چی این همه راه اومدی پایین؟ تشکر واسه چی؟! مفت که کار نمیکنه.نه زهراخانم؟!
زن کارگر که مبهوت این همه محبت مادرجوان شده بود با دستپاچگی جواب داد:
-بله...بله درسته. خدا براتون نگهش داره. انشالله بعد این همه مدت که خدا بهتون داده براتون خیر و برکت داشته باشه.
-ببین شیرین این لباسم قشنگه؟کلی پول پاش دادم. مخصوص امروزخریدمش.
مادرجوان هنوز نگاه محبت آمیزش را از زنِ کارگر برنداشته بود:
-بله خیلی زیباست.زهراخانم خواستم بگم که بعضی لکه ها...
-خوب دیگه برو توی اتاقت تو هم آماده شو.
مادرجوان به اصرار خواهرهمسرش به طبقه بالا برگشت.
-زود باش زهراخانم.طی کشیدن اینجا که تموم شد، برو حیاطو جمع جور کن.
زن کارگر نگاهش را از بدرق? مادر جوان به زمین انداخت و مشغول طی کشیدن شد. قطرات آبی که روی زمین غل میخوردند او را یاد قطرات اشک دخترجوانش میانداختند.
نمیخواست او را بی آبرو ببیند.کاش میشد خانم را راضی به کمی کمک مالی میکرد.
زن برس لاک را بر ناخنش کشید:
-باور کن زهرا خانم آخروزمون شده.آقا سعید به رفیقش پول قرض داده بود.یارو میگفت ندارم بدم. به آقاسعید گفتم ابداً رضایت نده. بگو پولمو میخوام. احمق میگه ما که نیازی نداریم. گفتم مهم اینه که براش عادت میشه. مردم به هرچی عادت کنن توش پررو میشن.حالا نه فکر فقط غریبه ها این جورینا؛نه. همین پسرخودم. خیر سرم این همه آروز داشتم براش، میخواست یه دختر غربتی رو بگیره. گفتم نفرینت میکنم. براش آه کشیدم.یعنی که چه؟به حرف من گوش نده؟هرچی هم گفت مامان آه نکش گوش ندادم. باید بفهمه نباید با مادرش همچین کنه.
طی کشیدن سالن تمام شده بود. زنِ کارگر به سفارشِ خانم آماده رفتن به حیاط بود.
پیش خود فکر کرد:«الان که بگم بهتره.بعدا شاید اصلا نشد. سرش شلوغ باشه که نمیشنوه چی میگم.»
به طرف خانم برگشت.زن مشغول مشغول وارسی کف سالن بود.
-خانم میگم که...
-وایسا ببینم. خیر سرت اینجا رو تمیز کردی؟این چه وضعشه؟
- خانم نه بخدا تمیز کردم؛ ولی بعضی لکه ها نمیرفتن.
-حرف نزن.بگو پول مفت میخوای دیگه؟!
زن کارگر طی به دست به طرف خانم رفت.
زن لباس جدید را که آماد? پوشیدن بود از آن دست به این دست داد.
-نگاه کن.کجاشو تمیز کردی؟
-خانم باور کنید نرفت لکه هاش.
- ساکت! نگاه کن.
و بعد چانه زن کارگر را به طرف در دستشویی گرفت.
- تو رو خدا اینجا رو نگاه کن!
زن کارگر میخواست خودش را از دست خانمش نجات دهد:
-خوب باشه خانم. چشم.دوباره میشورم.
-نه زرنگی!دوباره بشوری تا واسه ساعتِ بیشتر، بیشتر هم پول بگیری؟
زن دست بردار نبود.همچنان چانه کارگر جوان را میفشرد.
کارگر جوان کلافه شده بود. نمیخواست بیشتر از این شخصیتش خرد شود. او مادر یک دخترجوان دم بخت بود که امیدش به دستان مادر بود که به مدد او با خواستگارش بدون واهمه بله بگوید.
زن کارگر بدنه طی را حایل خود و خانم کرد. این کارش بیشتر خانم را عصبانی کرد. زن با عصبانیت طی را از دست او کشید که صدای پاره شدن لباس جدید خانم هر دو را میخکوب کرد.
نگاههای کارگر جوان مضطربانه به دنبال پارگی روی لباس میگشت.
-گمشو برو بیرون!
-خانم خودتون که دیدید تقصیر من نبود.خانم بخدا...
-گفتم برو بیرون!
چشمهای زن از عصبانیت قرمز شده بود. لباسی که آن همه به آن مینازید حالا با اشتباه کارگرجوان بی ارزش شده بود.
-خانم تورو خدا منو از خودتون نرونید. از خدا که پنهون نیست از شما
چه پنهون این تک دخترمو تازگی نامزد...
-وایساده پررو پررو واسه من از دختر بدتر از خودش حرف میزنه. یالا.بساطتو جمع کن برو بیرون. دیگه نبینمت.
کارگرجوان انگار تازه باورش شده بود چه بلایی بر سر آرزوهای خودش و دخترش آمده بود. براقی اشک صورتش را درخشان کرده بود.
-خانم توروخدا.خودم براتون رفو میکنم.
-حرف نزن.اصلا جای بخشش نداره.از جلو چشمام دور شو!
کارگرجوان مطمن شده بود که دیگر جای ماندن نیست.
التماس بیشتر از این هم فایده نداشت.
غم بار به طرف وسایلش رفت و جمعشان کرد.خانم کنار در ایستاده بود و منتظر خروج او بود.
-به ذهنت هم نرسه کسی رو واسطه کنی.وای به حالت بالا ییا بفهمن چی شده؟
انگار خانم ذهن او را می خواند.
کارگرجوان چادرمشکیش را که دیگر به قرمزی میزد بر سر کرد. ساک وسایلش را که با زیباترین لباسهایش پرکرده بود تا آبروی خانم جلوی مهمانانش نرود را برداشت و به طرف در رفت.
خانم صورتش را که هنوز از عصبانیت سرخ بود به طرف دیوار گرفت تا چشم در چشم کارگرجوان نشود.
-ولی در هرحال خانم این راهش نبود. من که تقصیری نداشتم .کاش میبخشیدید تا خدا شما رو ببخشه.
خانم با اشاره کوتاه دست فهماند که هرچه سریعتر بیرون برود.
کارگر جوان از پله ها بالا رفت.درب حیاط را باز کرد با ناامیدی وارد کوچه شد.
چقدر هوا سرد بود. ولی نه سردتر از قلب شکست? کارگر جوان.
شعار این هشدار
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِیرَهُ(6)
بلکه انسان خودش از وضع خود آگاه است هر چند در ظاهر براى خود عذرهایى بتراشد
---------------------------------------
(1) زمر/ 20.
(2) شخصی با اصرار به آیت الله بهجت می گفت که من میخواهم آدم بشوم ولی نمیشود، آقا فرمودند: چه کسی نمی گذارد؟ گفت: شیطان. حضرت استاد ناگهان با تغیّر به سوی او روی گردانیده و فرمودند: کو؟ کجاست؟ بنده خدا گفت کی؟ ایشان گفت: شیطان کو؟! تا دستش را بشکنم، کوش؟ و ادامه داد: شیطان کاری ازش میآید؟ خودت نمیخواهی، خودت را درست کن!(سایت اسک دین دات کام، بخش اخلاق و عرفان). از سایت اسک دین دات کام ، انجمن اخلاق و عرفان.
(3)محمدصادق شجاعی،توکل به خدا،ص195-194.
(4) همان،ص 195.
(5) نویسنده طلبه حوزه علمیه خواهران قم مریم اسماعیلی.
(6) قیامت/ 14-15
نظرات شما: نظر